زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ اگر خواهی زنهار

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار

یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود زمی ناب بنوشی دو سه ساغر

تا آن که بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزیداز این بیم جوان برخود و جاداشت

کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا که نکنم با پدر و خواهرم این کار

لیکن به می از خویش کنم دفع ضرر را
جامی دو سه می خورد چو شد چیره زمستی

هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند

زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را