سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

منم و حسرت با تو ما شدن

با خودم گفتم. الان عصبانیه بذارم وقتی که آرامش داره در این باره باهاش صحبت کنم. روزی بهش پیام دادم که پنج شنبه بعد از ظهر در پارکی که غالبا باهاش قدم می زدم همو ببینیم. جوابی ازش نیومد. عصر پنج شنبه مانده بودم برم پارک یا نه. احتیاط کردم سریع خودمو به پارک رسوندم. وقتی اونجا رسیدم اونو از دور روی نیمکتی که اونجا کنار آبشار می نشستیم دیدم. سراغش رفتم. وقتی منو دید سری تکون داد. اشک از گونه هاش سرازیر می شدن. لبهاشو می گزید که صدای گریه اش بلند نشه. مونده بودم چی بگم. حال و روز خوبی نداشت. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چیزی نگم تا آروم بشه. غرق تماشای، ماهی ها، قوها و مرغابیای تو استخر شدم که شنیدم: «خوش به حال این دو قو چه قده عاشقانه با هم هستن. ما هم می تونیم این خوشیو خرابش نکنیم...»

باز سخن از ادامه زندگی مشترک می زد. انگاری سر قبری فاتحه خونده باشم که مرده ای نداشته. گوشش بدهکار منطق من برای این جدایی نبود. رو کردم بهش و گفتم: «می دونم خیلی سخته. زندگی همیشه طبق میل ما نیست. فکر نکن برا منم این جدایی راحته ولی..»
با صدای بلند داد زد. :« تو رو خدا بس کن این فلسفه بافیا رو. مگه من اسباب بازیم که باهام بازی کنی. وقتی خسته شدی و از بازی سیر شدی بیندازیم یه کناری.»
افرادی که دور و بر ما بودن زیر زیرکی ما رو می پایدن. آقایی جلو اومد و گفت: خانم مزاحمتون شده؟ فرشته که ناراحت بود. با تندی بهش گفت: اگه گفتم خاک انداز تو خودت رو جلو بینداز. به تو چه تو زندگی مردم سرک می کشی. ...»
بیچاره مردک، از شرم سرشو زیر اندازخت و با عذر خواهی سریع از اونجا دور شد.
بعد رو کرد با عصبانیت بلند بلند گفت: «ایرج خان خودت این بازیو شروع کردی! بچرخ تا بچرخیم. من امروز باید تکلیفمو با تو روشن کنم. می رم با مامانت صحبت کنم.»
اینو گفت و از من جدا شد و رفت. من که خشکم زده بود فقط نگاهش کردم وقتی به خودم اومدم که از دیدم پنهان شده بود. هر چه تماس می گردم جواب نمی داد یا تماسو قطع می کرد هرچی تماس می گرفتم جوابمو نمی داد. از طرفی خودمو دلداری می دادم و می گفتم که این کار رو نمی کنه مگه دیوونه اس از طرفی هم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که اگه بره در خونه آبرو ریزی کنه چی؟

45 دقیقه مثل مار گزیده به خودم می پیچیدم و گاهی هم با منزل تماس می گرفتم ببینم اونجا رفته یا نه. مامانم از تماس های پشت سر هم من تعجب کرده بود. دو ساعت بعد فرشته تماس گرفت و گفت: «من الان دقیقا روبه روی منزل شما هستم. چه کنم؟ سر عقل میای یا من کار رو تموم کنم؟ »
من که حسابی به هم ریخته بودم با تندی بهش گفتم: «نه هر کاری که می خواهی بکنی؟ هر غلطی می خوای بکن.»
بعد گفت: «خب خودت خواستی.»


آدرس و نشونی منزل رو گفت. دیوونه دقیقا در خونه بود. کارد بهم می زدند خونم در نمی اومد. خودم رو آروم کردم و با چاخان و التماس بهش گفتم:« نرو همون جا بمون الان میام با هم صحبت کنیم. تو دیگه کی هستی شوخی هم سرت نمیشه.»
با هر کلکی بود فرشته رو آروم کردم و با هم به خونه اش برگشتیم.
مهرش رو داده بودم از این که می دیدم ازم می خواد باج عاطفی بگیره خیلی ازش نارحت و عصبی می شدم. گاهی هم واقعا اون را در این وضعیت دربه دری مثل خواهرم فرض می کردم و روا نمی دیدم چنین بلایی سر خواهرم بیاید.
فرشته نمی تونست و نمی خواست این جدایی رو امضا کنه و بهش رضایت بده. بارها و بارها محل کارم آمد ولی با التماس و خواهش برش گردوندم. منو تهدید به فاش کردن این رابطه می کردن و علاقه و وابستگی به من کاری کرده بود که برای رسیدن بهم حتی قصد شکایت داشت.
روز و شب به تهمینه و فرشته فکر می کردم. فرشته لجوج، ناسازگار، حسود و خودخواه شده بود. حتی به قرار داد شرعی موقت بودن ازدواجمون هم پایبند نبود. از این که می دیدم عشق و قربون صدقه هاش ریاکارانه و خودخواهانه و برای التیام زخم های زندگیش بوده حالم از این ارتباط مشترکمون به هم می خورد. بالاخره بعد از رایزنی با مشاورم تصمیم رو گرفتم که مدتی به بهانه مأموریت کاری با تهمینه به شهر دیگری بروم تا بتوانم رابطه ام رو با فرشته مدیریت کنم. هنگام رفتن نامه ای به فرشته نوشتم و از او خداحافظی کردم:
«وقتی این نامه به دستت می رسه من تهران نیستم. راستش ای کاش از خودم مطمئن بودم که تا آخر به پایت می ایستم و ازدواج نمی کردم. اما به تمام مقداستم قسم که می ترسیدم نتوانم، نتوانم و روزی کم بیاورم و با حضور دختری جوان تر از خودت بعد از سال ها زندگی تو رو رها کنم. اینو پای سست بودنم. پای ضعیف بودنم بگذار. شاید اگر مردی قوی و ایمان بودم تا آخر می ایستادم. به خودم مطمئن نبودم بنابراین نمی خواستم فرصت ها رو ازت بگیرم و بعد از تو جدا شوم. منو ببخش

be careful,good luck
bye

 

در مباحث بعدی منتظر تحلیل روان شناختی داستان باشید

حق یارتون