سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

فرشته که تا حالا ساکت شده بود و با ترس به سخنانم گوش می داد دستشو جلوی دهانش گرفت تا خنده اش را کنترل کنه سریع ازم فاصله گرفت. بعد شروع کرد بلند بلند به خندیدن. برای این که مادرم صدای اونو نشنوه سریع خداحافظی کردم.فرشته لابه لای قهقهه اش گفت: «واقعا که شیطونی ها. حتما منم تماس می گیرم همین طوری منم می پیچونی؟!»
فرشته خیلی از صفات خوب رو در خود جمع کرده بود: خونه دار، خوش لباس، خوش اخلاق، شوهر دوست و... . من که قرار بود با ازدواج موقت التهاب جنسی خودمو بخوابونم و به پیشرفت علمی خود برسم، بد جوری جذبش شده بودم؛ از نظر شهوانی خیلی فکرم آزاد شده بود. دیگه به دخترا و خانومایی که بهم درخواست و چراغ سبز نشون می دادن، فکر نمی کردم، اما مثل ملوانی شده بودم که در کشتی جیرة آب کمی داره و تشنه تشنه شده و گرمای سختی اونو اذیت می کنه و او هرچه بیشتر می نوشه، سیراب نمی شه؛ تا وقتی مزه ارتباط زناشوییو نچشیده بودم راحت تر بودم، اما تحریک و جاذبه های جنسی در محل کار و زندگی من خیلی بالا بودن و واقــعا اهل خیانت به دخترا و زنان مردم نبودم. راستش خیلی به هم می ریختم وقتی می دیدم برخی از مردانی را می شناسم و برخی از همکارام مثل آب خوردن هر روز با یه دختر یا خانم شوهر داری هستن. اونا به ازدواج با اونا فکر نمی کردن و شعارشون این بود که برا خوردن یه لیوان شیر نیازی نیست یه گاو داشته باشی. بیچاره دخترا و زنانی که هر کدومشون در دنیای دوستی با اونا، فکر می کردن حتما معشوق حقیقی هستن و تو ذهن خودشون جشن برپا کرده بودن.
ارتباط من با فرشته روز به روز بیشتر و بیشتر می شد و بهانه های من برای منزل خودمان نرفتن روز به روز رنگارنگ تر. دیگه مامانم هم قبول کرده بود من گرفتارم و با روحیه علمی که ازم خبر داشت فکر می کرد کارهای مؤسسه زیاد شده. فرشته هم حاضر نمی شد کمتر بهش سر بزنم. من و اون مثل دو قطب آهن ربا بودیم که به شدت همدیگر رو می ربودیم. فرشته که با طلاق نشاط زندگیش گرفته شده بود روز به روز در کنارم شاداب تر و شاداب تر می شد. این چیزی نبود که فقط من حس کنم و بگم خودش هم این احساس را داشت و به زبان می آورد. هفت هشت ماه از عقدمون می گذشت.
تا این که یه روز فرشته باهام تماس گرفت. هنوز سلام و تعارفم باهاش تموم نشده بود که هق هق کنان زد زیر گریه. بهش می گفتم که چیزی شده؟ کسی بهت حرفی زده؟ با سختی دو کلمه گفت: «الناز الناز..»
گفتم: «الناز چی؟ براش اتفاق بدی افتاده؟ تصادف کرده؟» او فقط می گفت نه.
گفتم: «کشتی منو. خب آروم باش، آروم. چیزی نیست. هرچی باشه من پشتتم تا منو داری. غمی نداشته باش.»
با کمی صحبت کردن با هر ترفندی بود آرومش کردم. الناز چند روزی به خونه مامانش اومده بود. فرشته مدتی ازش خبر نداشت. اون روز ازش شنیده بود که باباش می خواسته مشروب بهش بده. کمی هم خورده ولی چون از مزه اش خوشش نیومده بود. نخورده بود. از سویی هم فهمیده بود که الناز مدتی است که با پسری دوست شده بود و خیلی بهش وابسته شد.
در مدت آشناییم با فرشته خیلی خواستم درباره الناز با او حرف بزنم، ولی هرباری فرشته بحث رو عوض می کرد.
چند باری هم با فرشته با تندی در این باره صحبت کرده بودم به خصوص روزی که فهمیدم فرشته به او گفته بود که ایرج هم شوهرم هست و هم استادم و از این به بعد باید بهش بگی عمو.
روزی به فرشته گفتم: «چرا ذهن النازو خراب کردی؟ آخه من تو قرار نیست همیشه با هم باشیم.» فرشته نادون در جوابم گفت: «براش توضیح دادم که تو همسر موقتم هستی.»
اون روز با شنیدن این حرف خیلی از دست فرشته ناراحت شدم. بهش گفتم:«این دختر چه می دونه این ازدواج چیه؟ اون نمی دونه شرایط تو و من چی بوده که حاضر شدیم با هم ازدواج موقت کنیم. با این کار آخرش این دخترو بدبخت می کنی.»
راستش پیش بینی ام درست از آب در اومده بود. الناز به فرشته گفته بود که اگر دوستی دختر و پسر بده پس چرا تو با استادت دوست شدی؟ بهتم که خیلی خیلی خوش می گذره؟ منم مثل خودت با یکی دوست شدم. برا این که گناه نکنیم همان طور که گفتی ما هم از توی رساله خودمون عقدمونو خوندیم.

ادامه داره