خیلی خوش گذشت مدتها بود که این طوری از فضای کاری و خستگیاش دور نشده بودم و غرق در شادی نبودم. مشغول بگو بخند بودیم که ناگهان با دیدن قاب عکس الناز یادم بهش افتاد، صدای موزیکی رو که گذاشته بود کم کردم و به فرشته گفتم: «الناز؟!»
گفت: «الناز چی؟»
گفتم: «الناز کجاس؟»
خندید و گفت: «این طوری که همیشه پیش من باشه به باباش خیلی خیلی خوش می گذره. گفتم مدتیم پیش باباش باشه. خب منم آدمم کمی هم باید برا خودم وقت بذارم یا نه؟»
با ناراحتی گفتم: «وقتی می بینمش خیلی دلم به حالش می سوزه. خیلی تنهاس. چند باری خواستم باهاش صحبت کنم که ....»
فرشته پرید وسط صحبتم و گفت: «آره ولی او ازت فاصله می گیره. چون خیلی خجالتیه به خودم رفته.»
خندیم و گفتم: «بــــه شما؟! شما که من رو قورت میدی؟»
با ناراحتی گفت: «چی؟»
با خنده گفتم: «هیچی نخودچی، چرا بهت بر می خوره؟ شوخی نکردم.»
لیوان آب روی میزو برداشت و گفت: « چی یه بار دیگه بگو ببینم تازه میگی شوخی نکردم؟»
بعد آب رو پاشید تو صورتم و گفت: «منم شوخی نکردم.»
منم پارچ آبو رو سرش خالی کردم. اول کمی بهم نگاه کرد و بد اخماشو کشید تو هم و گفت: «این طوری؟!!»
خنده کنان گفتم: «خب دیگه از قدیم گفتن موشک جواب فشنگ.»
پارچ آبرو برداشت با عجله رفت تو آشپزخونه، آب کنه و بیاد که زنگ تلفن به صدا در اومد. اشاره کردم که گوشیو بردار»
گفت: «تو برو؟»
با تعجب گفتم: «حواست کجاس من؟!»
وقتی گوشیو برداشت سریع خلع سلاحش کردم و پارچو از دستش بیرون کشیدم. گوشیو گذاشت زمینو یه لنگه دمپایی که پاش بود رو در آورد و دنبالم کرد و گفت: «اگه مردی وایسا. خودت تماس می گیری و منو سر کار میذاری؟»
شب پر شوری بود. چند باری به ساعت نگاه کردم و هی گفتم نیم ساعت دیگه میرم و هی وقت موندنمو تمدید کردم و تمدید.
چند باریم از مؤسسه تماس گرفتن.
گفتم: «جایی تو ترافیک گیر کرده تلاش می کنم خودمو برسونم»
فرشته گفت: «ای دروغگو.»
خندیدم و گفتم دروغ نگفتم: «تو ترافیک خواسته ها و خوشیام گیر کردم غیر اینه؟»
بعد گفتم: «راستش خیلی وقت بود که این همه بهم خوش نگذشته بود. همکارا و دوستام همه متأهل هستن و منم فقط گاهی توفیق نصیبم می شه که بتونم با اون زن ذلیلا که مرخصی ساعتی از خانوماشون میگرن بیرون برم. تا حالا ملامتشون می کردم. شایدم من اشتباه می کنم اگه زن مث فرشته باشه. خود آدم در برابرش کم میاره و اسیرش میشه. لازم نیست زن با تندی و تحکم و غرولند بخواد مردش ذلیلش بشه.»
هنوز حرفم تموم نشده بود که گوشی همراهشو تو دستش گرفت و گفت: «برگرد عقب.»
با تعجب گفتم: عقب؟ می خوای چی کار کنی؟!»
زد زیر خنده و گفت: «حرفات به دلم نشست ی بار دیگه بگو ضبطش کنم.»
با شوخی گفتم: «حرفای من همش حکیمانه اس کدوم منظورتونه؟»
گفت: «حالا زیادم خودتو نگیر. منظورم این قسمته که گفتی زن اگه خوب باشه...»
حالت ی سخنرانو به خود گرفتم و با شوخی گفتم: «لیدیز اند جنتلمن! داشتم در عرایضم می گفتم که زیادی هم خوب نیس زن خوب باشه هر روز مرد از کار و بارش می افته....»
گوشیشو کنار کشید و گفت: «خب خیلی روت زیاد شده ها. هیچی بهت نگم آسترم می خوای.»
خندیدم گفتم: «خدا از زبونت بشنوه.»
اینو که گفتم باز دستشو برد به سمت لنگه دمپایی....دستامو سریع بردم بالا و گفتم: «تسلیم.»
لحظات ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت سپری شدن. دیر وقت شده بود.
گفتم: «بد شد خونه منتظرن.»
با ناراحتی گفت: «یعنی میخوای بری؟»
بلند شدم و گفتم: « آره باید برم. مثلا اگه اصرار کنی خودتو تکه تکه هم بکنی باید برم.»
با غروری گفت: «من...من اصرار کنم؟ راه باز و جاده دراز، یا علی»
بلند شدم کتمو بر داشتمو گفتم: «پس خداحافظ شما»
بعد به سمت آشپزخونه نگاهی کردم و گفتم: «خب، خیلی وقته میخوام بروم. کجا؟ تو آشپزخونه؟ بابا مردم از گشنگی اگه خونه بودم شاممو خورده بودم و خوابیده بودم.»
با ناراحتی گفت: «وای ببخشین. گرم صحبت کردن بودیم اصلا فراموش کردم شام بیارم.»
گفتم: « نه شوخی کردم این قده هله هوله خوردم دادی که دیگه میل ندارم.»
بعد یه تماس گرفتم به مامانم و ازش معذرت خواهی کردم و یه اشاره ای به فرشته کردم و گفتم: خیلی ببخشین یه گرفتاری برام پیش اومده امشب نمیام همین جا میمونم.»
مامانم گفت: «تو مؤسسه می خوابی؟»
با خنده گفتم: «نه، خونه زنم هستم.»
مامانم خندید و گفت: «ان شاالله که اون روز هم می رسه. اونجا چیزی کم و کسری نداری؟»
کمی سر به سرش گذاشتم و گفتم: «نه مامان جون نگران من نباش جنسم جور جور.»
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل