وقتی رفتم داخل دیدم چند تا جوون اونجا بودن. با ناراحتی اونا رو از مؤسسه بیرون انداختم. حمید هر دقیقه ای هزار با معذرت خواهی می کرد و قسمم می داد که این بار رو نادیده بگیرم و به هئیت مدیره چیزی نگم.
خسته بودم و نای کل کل کردن و کلنجار نداشتم داد زدم: «فعلا لالشو بیا تو»
بعد بهش گفتم: «باشه بعدا برات تصمیمی می گیرم.»
دراز کشیده بودم که حمید با یه لیوان چایی اومد کنارم نشست و بدون مقدمه شروع کرد از بدبختیایش بگه. اون قدر گفت و گفت که حسابی سرم سنگین شده بود. چند بار چُرتم برد و با صدای او پریدم بالا و دیدم هنوز داره فک می زنه. گفتم: «عجب گیری کردیم این روزا شدیم سنگ صبور ملت، مؤنث و مذکر»
از زور خستگی متوجه سخنان حمید نشدم فقط فهمیدم که اینم یه عالمه هیجان منفی و درد تو دلش داره که داره همراه بالا کشیدن آب دماغشو و پاک کردن اشکاش اونا رو بیرون می ریزه. خواستم همدلی کنم باهاش، ولی با خودم گفتم که رو بهش بدم سوارمون میشه. با اخم گفتم: «خب پا شو پا شو برام ننه من غریبم در نیار من خسته و کوفته ام و فردا هزار و یک کار دارم.»
هنوز خودش رو جمع و جور نکرده بود که متوجه نشدم چه طوری موج سنگین خواب منو با خودش برد.
صبح وقتی از خواب بلند شدم حمید بساط صبحانه و چایی رو آماده کرده بود. نون بره تازه و چایی داغ وسط سفره بهم چشمک می زد. وقتی چشماش تو چشمام افتاد سلام کرد و بلافاصله شروع کرد به عذرخواهی.
از دستش حسابی ناراحت بودم با این حال بهش گفتم: «بار آخرت باشه.»
اون رفت تو اتاق خودش صبحانه بخوره. از او خواستم که با من همراهی کنه و بعد با هم مشغول خوردن صبحانه شدیم. چند لقمه ای نخورده بودم که صدای پیامک گوشی توجه منو به خود جلب کرد برای این که حمید دست به گوشی نزنه با یه خیز خودمو بهش رسوندم. فرشته بود. نوشته بود ناهار ساندویچ ماندویچ نخور بیا پیش من. وقتی دیدم حمید بر و بر بهم خیره شده. کمی نیش ها م که شل شده بودنو سفت کردم و با قیافه جدی و دهان پر گفتم: «یالله صبحونه تو بخور چندتا کار اداری باید برام انجام بدی»
هنوز سخنانم با حمید تموم نشده بود که پیامک بعدی رسید: «سکوت علامت رضایته،پس منتظرتم.»
با خودم گفتم: «شش ماهه به دنیا اومده!»
حمید که فکر می کرد به اونم و دارم گوشه کنایه می زنم. گفت: «چشم چشم یه لقمه دیگه بزنم تو رگ و برم.»
حمید رو که رونه کردم پشت میز کارم لم دادم و به داستان خودم و فرشته فکر می کردم پیامک بعدی فرشته رسید:
«نمی پرسی تو حالی از دل غمگین و بیمارم
ولی من هر کجا باشم، خیالت را به سر دارم.»
من هم دیدم فقط او پیامک می ده جوابش رو دادم:
«ما با دلمان هنوز مشکل داریم ...
صد سنگ بزرگ در مقابل داریم...
معشوق خودش میبرد و میدوزد...
انگار نه انگار که ما دل داریم... »
و او جواب داد:
«آدم گاهی چه "گرم" می شود
به یک "هستم"
به یک "نترس"
به یک "غصه نخور"
به یک "لبخند" . . .»
غرق در پیامک خوندن و فرستادن بودم که حمید رسید و گفت آقا: «بسته های کاغذو کجا بذارم؟»
پامو از روی میز برداشتم و بلند شدم. دو ساعتی می شد که ما مشغول پیامک بازی بودیم.
ظهر که شد آماده شدم بروم منزل فرشته، اما دست خالی که نمی شد. به حمید گفتم: « بپر یه دسته گل و یه جعبه شیرین ناپلئونی بخر و بیا.» حمید کلافه ام کرد از بس گفت: «مبارکه...امر خیری در کاره....؟»
خلاصه من را به گفتن: «گُ ....خوردم غلط کردن واداشت.»
دم در که رسیدم وقتی خواستم زنگو بزنم در باز شد: «اوه چه کار کرده بود همه جا رو چراغانی کرده بود و کیک و شمع و تزیینات اتاق.»
با خودم گفتم: «بد شد تولدشه و من یادم نبوده!»
بهش گفتم: «ببخشین اصلا یادم نبود که ازت بپرسم چه روزی روز تولدتونه!»
با خنده گفت: «از روزی که تو اومدی تو زندگیم هر روزم روز تولدمه.» بعد زد زیر خنده و گفت: « تولد من و شما نداره. عشق من! حواسِتون کجاست؟ امروز 15 آذره.»
من که غافل گیر شده بودم شروع کردم به تشکر کردن از لطفش. از بس مشغله و گرفتاری داشتم روز تولدم خودمو هم یادم رفته بود. هر چند که جشن تولد واقعی من روزیه که به آروزهای علمیم برسم.»
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل