هنوز به مؤسسه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد. فرشته بود. جوابشو دادم: «سلام فرشته خانم خودم.»
می می خواستم بگم بـ بـ ببخشید که امروز ناراحتتون کردم. راستش د د دست خودم نبود.....
گفتم: «این حرفارو نزنین. می دونم متوجه شرایطتون هستم»
از این در و اون در سخن به میون می کشید و می گفت و می گفت. داخل مؤسسه شده بودم. منتظر بودم تمومش کنه. آخه دیرم شده بود و کلاسم شروع. نمی خواستم من بهشون بگم که دیرم شده و خودشون تمومش کنن.
تا این که یکی از همکاران بلند گفت: «کلاستون خیلی وقته شروع شده و منتظرن.»
با شنیدن صدا زود خداحافظی کرد و من وارد کلاس شدم. هنوز احوال پرسیم با برو بچه های کلاس تموم نشده بود که زنگ پیامک گوشیم به صدا در آمد:
«ببخشید زحمت رو زحمت نمی خواستم این طوری بشه فقط خواستم عذر خواهی کنم
که ظاهرا برا عذر خواهیم هم باید عذر خواهی کنم. منو ببخش. عشق من ایرج.»
برام خیلی سنگین بود که منو با کلمه عشق من خطاب کرده بود. آخه خیر سرمون ازدواج موقت کرده بودیم و این الفاظ بوی وابستگی می داد. پیامکشو غیر از پیامکای خانمایی می دیدم که در چارچوب غیرشرعی می خواستن با زور خودشونو بهم ببندن. چشمم به مانیتور گوشی دوخته شده بود و غرق در پیامک فرشته شده بودم و حسابی ذوق زده که با صدای یکی از بچه های کلاس و خنده بقیه به خودم اومدم: «بچه ها ظاهراً بالاخره استاد هم بله، دارن وارد مرغ و خروسا میشن.»
بعدش همه شروع کردن به هر هر و کر کر. بدون این که آتو دست اونا بدم لبخند ریزی زدم و جدی درسمو شروع کردم.
شب که شد دوباره فرشته تماس گرفت و گفت: «بـ ببخشید باز زحمت بهتون دادم. چرا با من راحت نیستین. چـ چرا بهم نگفتین که دیرتون شده و کلاستون شروع؟»
گفتم: «راستش اون قده گرم صحبت بودین که دلم نیومد حرفتونو قطع کنم.»
مدتی بود که فقط برا زمان تدریس منزل فرشته می رفتم. به تدریج احساس راحت تری به هم دیگر پیدا کردم. روزی از در گلایه و شکایت وارد شد و تندی گفت: «ببینم شما اگه این تدریس نبود نمی آمدی ها! دوست داشتم یه بار فقط یه بارم برا خودم بهم سر می زدین تا منم می فهمیدم برات عزیزم.»
من که انتظار چنین حرفی رو نداشتم و گیر افتاده بودم به آرامی گفتم: «راستش تا حالا فکر می کردم با این کار با یه تیر کرشمه دو نشون می زنم. زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار.»
خندید و گفت: «نه عزیزم از این فکرا نکن لاغر میشی!»
گفتم: «چشم باشه برا خودتم میام.»
تدریس که تموم شد خدا حافظی کردم و رفتم. یک دسته گل گرفتم و برگشتم. در رو که باز کرد اون قده ذوق زده شده بود که بی هوا فریاد کشید: « هورا... وای خوابم یا بیدار! ممنون ایرج جون!»
گفتم: «بوی گل مریم تو فضای سالن پیچیده بود.»
مشغول گفت و گو بودیم که دخترش الناز از راه رسید بعد از احوال پرسی با تعجب به دسته گل، من و مامانش نگاهی کرد. حقم داشت. این کارا هیچ جای کتاب اینترچنچ که تدریس می کردم نبود و بهونه ای نداشتیم. با دیدن الناز غرق عرق شده بودم. دستمال کاغذی ها را چندتا چندتا برمی داشتم و عرقمو خشک می کردم. فرشته که در اوج هیجان بود متوجه نبود که من از شدت شرم این طور شده ام. با تعجب پرسید: «ببینم حالتون خوب نیست؟!»
زیر چشمی به الناز اشاره می کردم، ولی فرشته که تو باغ نبود. متوجه ایما و اشاره ام نمی شد. تصمیم گرفتم موضوع رو بگم. بگم که تا حالا الناز منو به دید استاد زبان می دیده. الان چه تفسیری از این گل و هورا هورا کشیدن مادرش داره.
فرشته که تو حال خودش بود و انگاری نمی خواست غیر خودمون فکر کنه و به سخنانم دقت، گفت: «ای بابا، بیا تو خودمون. الناز هیچ فکری نمی کنه. او هنوز دهنش بوی شیر میده.»
با هر سختی ای بود اون شبو به خواهش او تا دیر وقت گذروندم. دیر شده بود.
نه می تونستم بمونم اونجا و نه می تونستم بروم خونه خودمون.
مجبور شدم شبو در مؤسسه بخوابم. به مؤسسه که رسیدم با این که کلید داشتم زنگو زدم. نگهبان هزار بار داد زد کی؟ کی؟ تا این که بالاخره اومد. در رو باز کرد. وقتی منو دید با تعجب گفت: «شـ شـ شما ایـ این وقت شب این جا چـ چه کار می کنین.»
جلو در ایستاده بود فکر نمی کرد که بخوام برم داخل. ورودی در رو کیپ کیپ کرده بود. مشکوک بود. دستشو که به اون طرف در چسبانده بود از جلوی در پس زدم و داخل شدم. با عجله دوید جلوی منو گفت: «چیزی شده؟! چیزی جا گذاشتین؟! این وقت شب اومدین؟!»
گفتم: «نه. چی شده؟ اگه مهمون نمخوای؟ تا برگردم؟»
با اضطراب گفت: «چِـ چـ چرا.»
در راهرو که باز شد. بوی اون زهر ماری ای که کشیده بود زد توی دماغم.
برگشتم با عصبانیت داد زدم: پدر سوخته، اینجا چه خبره؟ اینجا چه غلطی می کنی؟ از اعتماد من سوء استفاده می کنی؟ من می دونم تو!»
حمید سرشو زیر انداخته بود و لام تا کلام هیچی نگفت.
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل