تازه فهمیدم چرا آهنگ پیشواز گوشی فرشته سوزناک است و خودم هم به اون آهنگ انس گرفتم:
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
تو سالها همزاد من بودی
تصویری از دیروز و امروزم
همت کن و یاری کن. بگذار
تا مهربونی را بیاموزم
تا مهربونی را بیاموزم
?? ???? ??
آینه ای همسایه کاری کن
تا ساعتی پیش تو بنشینم
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه می خوامو نه می بینم
یک عمر دنبال چه می گشتم
در جاده های بی سرانجامی
یک عمر گشتم تا که فهمیدم
تو سایه بون خستگیهامی
تو سایه بون خستگیهامی
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
?? ???? ??
این روزها حالم دست خودم نبود. «گاهی با خودم می گفتم:خوابی بیداری. خودت می دونی داری چه کار می کنی!». بعدم خودمو آروم می کرد و می گفتم:
«کاریه که شده، ولی نباید اهدافتو فراموش کنی. باید همین ارتباط رو مدیریت کنی. نکنه یه وقتی از مسر برنامه ها به خاکی بزنی.»
بالاخره تصمیم گرفتم برای تحقق اهدافم خیلی سر سنگین با این رابطه جدید و شرعی برخورد کنم.
چند روز بعد برای تدریس به منزلش رفتم. همین که در باز شد بوی قرمه سبزی همه جا رو گرفته بود. راستش خیلی وقت بود غذای سنتی کوفتم نکرده بودم همیشه کار داشتم و هیچ موقع هم کارم تمومی نداشت، دیگه حالم از پیتزا و ساندویج و فست فود به هم می خورد. تدریس رو شروع کردم بی اختیار گاهی نفس عمیقی می کشیدم فرشته با تعجب گفت: «چیزی شده؟ قلب گرفته؟ می خوای پنجره رو باز کنم؟
رو را کنار گذاشتم و گفتم: راستش قلبم نگرفته، ولی بوی قرمه سبزی حالم رو گرفته.
خندید و با ناز زنانه اش که ذهنمو مشغول کرد گفت: «مگه میشه؟! »
گفتم: «چرا نمیشه اگه جای من بودی و هر آشغالیو به جای غذا می خوردی اون وقت می فهمیدی چیه میگم.»
خندید و گفت: « زگهواره تا گور دانش به جوی، ما درس و علم رو برای زندگی می خوایم یا زندگی را برای علم؟ ظاهرا شما زندگیو فدای علم کرده ای. ..» او به سخنانش ادامه داد، ولی ذهنم هنوز به این جمله اش مشغول بود که من درس و علمو برا زندگی می خوام، یا زندگیو برای علم »، هنوز به این فکر نکرده بودم که واقعا کارم از دید بقیه مردم هم درسته یا من خودم فکر می کنم این طوری بهتره؟ نکنه این که خیال می کنم آدمای دور و برم منو موفق می دونن یه توهم باشه؟ باخودم کلنجار می رفتم که با صدایش به خودم اومدم: «کجایید؟! منو بگو قکر کردم گوشتون به منه!»تدریس اون روز تموم شد، ولی من که به دلیل تازگی این ارتباط و تجربه جدیدمون نفهمیدم چی گفتم، نمی دونم اون فهیمد یا اونم مث من تو عالم هپروت بود و باغ نبود. خواست برومف ولی با اصرار کرد که چون قرمه سبزی دوست دارم بمونم. راستش در دیزی باز باز بود، ولی گربهه هم باید حیایی داشته باشه. با این که بدم نمی اومد بمونم، شروع کردم به بهونه اوردن و تو دلم می گفتم که ای کاش یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اصرار کنه که یه دفعه گفت: «خُب دوس داشتم بمونید، ولی این طوری که مشخصه خیلی کار دارین. نمی خوام مزاحمتون بمشم.»
تا دم در همراهیم کرد. داشتم کفشامو می پو شیدم و خودمو لعنت می کردم که گفت: «یه لحظه صبر کنین» و به سمت داخل دوید. کمی صبر کردم بعد با صدای بلند گفتم: «ببخشین عجله دارم، کاری دارین باهم؟»
داد زد: «ی خرده صـــبـر کنین کمی غذا براتون دادم میکشم، ببـــرین.»
انگاری این جمله پلی را که پشت سرم خراب کرده بودم ساخت به بهانه این که نیازی به این کار نیست یواش یواش خودمو به آشپزخونه رسوندم. و گفتم:«راستش می خواستم مزاحمتون نشم، و گرنه اگه قرار باشه غذا ببرم. خب همین جا می خورم.»
از خوشحالی داشت پر در می آورد خورشتا داشت از ظرفی که در دستش بود روی زمین می ریخت. ناخودآگاه به جای این که بهش بگم مراقب باش با عجله دویدم به سمتش تا ظرفو ازش بگیرم. اون که ترسیده بود داد زد چیزی شده؟ خندیدم و گفتم: «نترسین می خواستم بگم ظرفو درست بگیرین خورشتا داره می ریزه. آره داشتم می گفتم که قرار نبود به شما زحمت بدم، ولی ببین فرش رو چه کار کردی. حالا که این طور شد. خب یه لقمه همراهی تون می کنم.»
برق شادی در چشمان فرشته می درخشید و دوباره بقیه خورشتاش شرشر روی فرش ریخت. با دست پاچگی به من نگاه کرد و گفت: « وای چرا این طوری میشه؟! من شلخته نیستما. یه کمی هول کردم. »
گفتم: «آره می دونم یکی شما خجالتی هستین یکی ام من.»
بعد از گفتن این جمله هر دو شروع کردیم به خندیدن. اشک تو چشمانم جمع شده بود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:« خب خوبه من بروم بشینم تا بوم فرشو با بقیه خورشتات رنگ آمیزی نکردین.»
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل