سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

بعضیا، چه مردش چه زنش، واقعا مریضن تنوع طلبن؛ هر روز باید یکیو تجربه کنن. شوهر نامرد و عوضی منم این طوری بود. اون قده افراد عوضی تر از خودش تو گاراژ زندگیش بودن که منو اگه می خواست هم نمی تونست ببینه. اونایی ام که مث گذشته خودم مخالف ازدواج موقتن دعا می کنم به حال و روز من نیفتن. هیچ آدم سالمی از داروی تلخ و بدمزه خوشش نمی یاد، اگه او در حال سلامت بگه من مخالف دارو هستم و نمی خورم حساب نیس باید وقت وقتش ببینیم چه می کنه. همون فرد وقتی مریض بشه شعارشم با گذشتش کلی توفیرشه و فرق میکنه. خیلی ببخشین ها بی ادبیه، آره اگه بشنوه که دود پشکل فلان الاغ درمونش می کنه، حاضره پشکل الاغو هم بسوزنه و دودشو استنشاق کنه. از قدیم گفتن سیر خبر از گرسنه نداره. واقعا هم درست گفتن. معلومه کسی که سایه شوهر بالاسرشه از این شعارا میده یا دختری که احتمال میده شاه زاده رویاهاش بیاد سراغش از ازدواج موقت اوف و استفراغش بیگیره.

اگه دردم یکی بودی چه بودی
اگه غم اندکی بودی چه بودی
به بالینم طبیبی یا حبیبی
از این هر دو یکی بودی چه بودی


ببخشید خیلی وقته گوش مفت گیر نیاورده بودم که از دردم براش بگم. همین الانشم هم دارم سبک میشه که اینا رو میگم هم حس بدی دارم که راز زندگیو و بی کسی ام رو بهتون می گم. آره می گفتم. از کجا بگم که دردم یکی و دوتا نیست. دخترم شده قوز بالا قوز. کمپانی نیازه. اول تلاشم می کردم بکشمش طرف خودم تا انیس تنهای هام بشه، ولی خودش اون قده نیاز داره که من باید مرتب سرویسش بدم. شدم یه نوکر و یه کلفت تمام وقت براش. ..»
با شنیدن سخنان پر سوزش احساس ترحم بهش تو کنج دلم چادر زد. فکرشو نکرده بودم که زنان بیوه هم دنیای پر رنجی و مشکل دارند و کوهی از تنهایی،غم و غصه و احساس ناامنی به دوش می کشند. خیلی دلم به حالش سوخت. بازم خوب تونسته بود خودش را تا امروز نگه داره. او بغض گلوگیر از خودش می گفت و منم بی اختیار گاهی نمی توانستم خودمو کنترل کنم و اشکی می ریختم. احساس ترحم بهش دیگه تو قلبم جا خودشو گرفته بود و ماندنی شده بود. تو دلم وسوسه می شدم که بهش بگم من نه برای مدت کوتاهی بلکه تا ابد در کنارت هستم اما راستش هزار و یک مانع سر راهم می دیدم: تحصیلم و به احتمال زیاد مخالفت خونواده و...
به هرحال تصمصم خودمو گرفتم. همون روز خودمون از روی رساله عقدمونو خوندیم تا برا مدت یه سال به هم محرم بشیم. مونده بودم چی می شه آخر عاقبت این آشنایی که هر کسی با یک نیازی به دیگری دلبسته بود. حکایت من و فرشته این بیت بود رو تداعی می کنه:

هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من


ادامه داره