خیلی فکر کردم بهش چی بگم و چه طوری بگم. امروز دو شنبه بود طبق معمولروزهای زوج باید برای تدریس به منزلش می رفتم. اون روز وقتی تدریسم تموم شد. با شرم سر صحبتو باز کردم.سکوتش داد می زد که منتظر پاسخ من بوده و با نگاهش داد سریع سراغ اصل مطلب بروم. مِن مِن کنان مث ماشینی که ریپ می زنه، شروع کردم به صحبت. سخت بود، اما به هرحال می بایستی می گفتم:
«راستش خیلی به پیشنهادتون فکر کردم. خودتون خـــــــــوب می دونین که من عــــــاشق کارم هستم و به علم و ادامه تحصیل فکر می کنم. هر موقع فکر جنس مخالف و ازدواج تو مغزم جوونه می زد با ورزش، فعالیت علمی از هارد ذهنم دیلیت و پاکشون می کردم. آره، من بــــــــاید تو تحصیلم موفق بشم. ولی دیگه بریده ام، حضور خانما و دخترا تو مؤسسه و ارتباط خیلی خودمونی اونا با من و پیشنهادهای جور وا جور دوستی و ازدواج کلافه ام کرده. اهل خیانت نیستم و از گناه های جنسی بدم میاد. چیزی که فعلا منو انگری و اذیت می کنه، میل شعله کشیده ی جنسیه. که می ترسم کارمو به رسوایی بکشونه و اعتیاد به ریلیشن شیپ جنسی با خودمه. باید اعتراف کنم که پیشنهاد شما بدجوری پروسس و پردازش ذهنمو مشغول کرد، چیزی بود که هرچه بد قدرت هم پسش زدم، بازم با فشار و زور خودش رو تو ذهنم جا می کرد. در واقع با ازدواج مدت دار هم گناه نمی کنم و هم می تونم تحصیلاتم رو به یه جایی برسونم. این راهکار از راهکار مشاورم هم آسیبش کمتره...»
از وقتی شروع کرده بودم به صحبت کردن مانند این بود که وسط جکوزی نشسته باشم و یا سونای گرم گرفته باشم. بشقاب روبه رویم پر از دستمال کاغذی شده بود که با او عرقهامو می خشکوندم. او هم بی قرار شده بود و پیوسته دستانش را به هم می مالید. لیوان آبی رو سرکشیدم و ادامه دادم:« من این ازدواج را قبول می کنم ولی مشروط. نمی دونم اسمشو چی میذارین خودشیفگی، خودخواهی، نامردی یا....به هر حال خواستم بگم که ته ته نیتم از این ازدواج هیمنه که گفتم: خاموش کردن شعله های شهوتم.»
او که غرق در سخنانم شده بود با شرم و حیا و لکنت گفت: «مـ.... مـ... منم شـ... شـ... شاید دروغ باشه که بگم تو رو برا خودت میخوام. را ..را.. راستش تو رو برای خودم میخوام. منم نارسایی ها و گمشده هایی تو زندگیم دارم که حاصل خریّت و نفهمی خودم بوده که برا ازدواج گول وعده های پوک و پوچ یه آدم ولگرد و معتادو خوردم. برای رسیدن بهش دور خونواده امو خط کشیدم. این که حالا می بینی در دنیای بی کسی ام با هر روز بهت پیام می دم و کاسه گدایی به دست گرفتم مهر و توجه ازت می خوام، به خاطر همینه.
بازم با این حال خواستگار دارم. اما... اما من یه بار تجربه تلخی داشتم. دیگه نمی خوام تکرارش کنم. نمی خوام به هرکسی جواب مثبت بدم. با خودم عهد کردم به خاطر خودم و دخترم تا یافتن فرد مناسب صبر کنم. دیر ازدواج کردن بهتر از اینه که از چالة تنهایی به زور خودمو دربیارم و بیفتم تو چاه تنگ و تاریک یه زندگی تلخ و پر استرس دیگه.
تصمیم جدی گرفتم تا زمانی که کیس مناسب و همتایی پیدا نکنم ازدواج نکنم و مجرد باشم
اما چه کنم... چه کنم که منم یه انسانم. مث خودت نیازایی دارم اما به کمی تفاوت. این طور که گفتین شما اسیر شهوتتون شده اید و منم قربانی بی کسی و تنهایی. دروغه اگه بگم میل جنسی ندارم اما ابن میل برای مث نوشابه بعد از غذاس. الان گرسنه غذهای گرم عاطفیم. یکی باشه باهم همدلی کنه، پای درد و دلم بشینه و از خودم و زیبایی ام تعریف کنه....»
نگاهش را از من می دزدید ولی متوجه بغض تو گلو و نم نم اشکاش شدم که با دستمال از روی وایت برد صورتش پاکشون می کرد. سکوت اتاق را گرفته بود. لیوانش را پر آب کردم و به او دادم. یه جرعه خورد و ادامه داد:
« ببخشید، دست خودم نیست. زندگی من داستانی داره. شاید خنده تون بگیره. آدم از فردای خودش با خبر نیس. من کی بودم برا خودم و کی شده ام. خدا کنه همکلاسیای قدیمی نفهمن که من به چه بن بستی حاضر بودم بمیرم و اسم ازدواج موقتو نیارم. البته بگم ها مث خودتون اهل خیانت و گناه هم نیستم. نمک خدا رو میخورم نمی خوام نمک نشناسی کنم. چون می دونم نمک نشناس بودن چه می کنه با آدم و چه قدر لامصب تلخه. خیلیا حاضرن اهل ارتباط با نامحرم هستن ولی ازدواج موقتو که شرعی و متعهدانه تر است رو به طور کلی قبول ندارن. اما...امام وقتی میشه گناه نکرد چه دل دردیه
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل