وقتی با افرادی که تجربه زیادی در آموزش زبان داشتن مشورت می کردم می گفتن برای تنوع و رفع خستگی از کلاسای مختلط دختر و پسر استفاده کنید. عمدا در کلاسی که زبان آموزان از یک جنس زیادترن استادشونو از جنس دیگه ای قرار دهید. مؤسسه ما هم زبان آموزای خانم و آقا کلاسای مشترک دارن. بعد از مدتی که افرادی در یک کلاس قرار می گرفتن روابط بین زبان آموزان و استادان راحت و صمیمی تر می شه.
با این که قصد جدی داشتم تا تکمیل تحصیلاتم به ازدواج فکر نکنم و با مشغله های علمی تا حدود زیادی فکر ازدواجو از سرم به در کنم، اما با پیشنهادهای دوستی و ازدواج که از برخی از دختران و حتی خانم ها داده می شد، یواش یواش رشته منسجم فکرم پریشون شدن و شرایطمو تغییر داده بودن.
نمی خوام بگم فردپاکی هستمو و از ارتباط با جنس مخالف بدم می اید. راستش طبع سرکش و نفس چموشم میل زیادی به ارتباط آزاد با هر کسی که خوشش می آمد رو هم داره، ولی به نفع مؤسسه ما نبود که به خاطر هوس آن رو با مشکل روبه رو کنیم. رشد مؤسسه که برا تأسیسش زحمت زیادی کشیده بودیم برای هیئت مدیره بسیار مهم بود، به همین دلیل یکی از تذکراتی که به هم می دادیم این بود که مؤسسه رو فدای احساس و هوسمون نکنیم و با دامن زدن به پیشنهاد دوستی از سوی خودمان یا دیگران آن رو در موضع تهمت قرار ندیم.
به هرحال از حال روز همکارانم خبر نداشتم، ولی من مجرد بودم و انسان، نه یک سنگ بی احساس.
نمی خواستم میل به جنس مخالف منو از تحصیل باز داره و فکر و ذکرمو مشغول کنه. از سویی هم این مؤسسه به آینده شغلی و زندگی ام گره خورده. دست خودم نبود، چراغ شهوتم روشن شده بود و آژیر می کشید. برای مهار شهوتم با مشاور که میدون ونک هزینه های سنگینی هم می گرفت مشورت کردم.
وقتی مشکلمو برا مشاور بیان کردم از راهکاراش فهمیدم که اصلا با دین رابطه خوبی نداره؛ چون اولا توصیه کرد که به جای دختران متعدد با یه دختر دوست بشم تا ذهنم مشغول یکی بشه و به درسم برسی. دوم این که برا دفع شهوتم خود ارضایی را تجویز کرد.
من فردی مذهبی و مقیدی نیستم ولی دست و پا شکسته یه نمازی می خونم و روزه هم می گیرم. می دونستم که هم خود ارضایی و هم دوستی با نامحرم حرومه. از شخصیت و سخنان مشاوره خوشم نیومد. تصمیم گرفتم هر طوری شده خودم راهی برا حل مشکم پیدا کنم.
روزی مشغول گعده با چند تا از دوستان مجرد و متأهلم بودیم رک و پوست کنده مشکلمو باشون در میون گذاشتم و گفتم: می خوام رشد علمی کنم، اهل خیانتم نیستم نمی خوام با دختر یا خانم شوهر دار ی دوست بشم و از خودارضایی هم متنفرم چه کار کنم؟
هر کسی چیزی گفت. شوخی ها و متلکای دوستان مانع شد حول و حوش سؤالم بحث کنیم. ذهنم هنوز درگیر بود.
یکی از شاگردان خانم بعد از کلاس برای رفع اشکال سراغم می آمد وقتی به سؤالاتش پاسخ می دادم خیلی بهم ابراز لطف و محبت می کرد. همیشه این رابطه صمیمی اش رو به نگاه عاطفی بین زبان آموز و استاد تفسیر می کردم. به تدریج داشت رفتارها و رابطه اش نزد دیگران انگشت نما می شد. وقتی به او اشکال کردم که چرا خیلی سؤال می پرسی و تمرین هاتو تو منزل انجام نمی دی؟ گفت: «طلاق گرفته ام و برا گذراندن زندگی باید سر کار برم. از سویی هم باید به وضعیت تحصیلی دخترم برسم. وقت نمی کنم در منزل تکالیفو انجام بدم.»
با شروع ترم بعد به دفترم آمد و از من برای تدریس خصوصی در منزلش دعوت کرد. براساس قانون مرکز تدریس در منازل مجردی ممنوع بود ولی از آنجا که او دختری در منزل داشت پذیرفتم. برای تدریس اونجا حاضر می شدم. تلاش او برای زبان آموزی با گذشته قابل مقایسه نبود و خیلی زحمت می کشید و پیشرفت خوبی داشت. به خوبی ازم با میوه و شیرینی و شوکولات پذیرایی می کرد. هزینه تدریسو ترم اولو به موقع پرداخت. قرار شد که برای امتحانات پایان ترم به مؤسسه بیاید. ترم بعدی شروع شد. وقتی دخترش در منزل بود کمتر ذهم به او مشغول می شود، ولی زمانی که در خانه بند نمی شد و بیرون می رفت هزار و یک وسوسه به ذهنم می آمد. رابطه او بسیار صمیمی تر از مؤسسه شده بود و منم زیر چرخ دنده های بی رحم عواطفش گیر کرده بود. انگاری در بیابان بی کسی آشنایی را پیدا کرده باشد به همین دلیل به بهانه های مختلف ناخواسته وسط درس گریزی می زد و درد و دلی می کرد. روزی که رفتارش شفاف شده بود که به من پیشنهاد ازدواج می دهد تازه متوجه شده ام چه قدر شرم حیا مانعش شده بود که این موضوع را بیان کند و چه قدر سربسته درخواست می داده و من دوزاریم نمی افتاده.
راستش انتظاری این پیشنهاد را نداشتم و هنگ کرده بودم. با درخواست دوباره ایشان به شدت سر در گم شدم هم می خواستم و هم نه. از سویی به او انس گرفته بودم و از چهره و شخصیتش خوشم می آمد از سویی هم 8 سال از من بزرگتر بود و دختر 13- 14 ساله داشت. با این که جوابم منفی بود ولی دست بر دار نبود. وقتی به تفاوت سنی و دخترش اشاره کردم مانند شمعی که خاموش شود ساکت شد. روزهای بعد که به منزلش می رفتم ذوق و شوق به یادگیری افت زیادی کرده بود وقتی به او گفتم چرا تلاش نمی کنی با شرم و چهره ای برافروخته و گفت:مگر این دل سرگشته می گذارد؟ و بعد رو کرد به من و بدون این که یادش باشد زمان تدریس است با اصرار و خواهش گفت: «لااقل به ازدواج مدت دار فکر کن.»
پیشنهاد او همه معادلات چند مجهولی و تعارضاتم را حل کرده بود. حالا کسی می بایست منو را از چاه عمیق دلبستگی بیرون می کشد. اون روز وقتی از منزلش خارج شدم آدم سابق نبودم و ذهنم سخت به پیشنهادش مشغول شد.
وقتی به سکس ضربدری که عین زنا بود، خود ارضایی، دوستی با دختران و زنان شوهر دار برای رفع عطش میل به جنس مخالف فکر می کردم در برابر این پیشنهاد شرعی که تعهداتش بیشتر از بقیه بود کیش و مات می شدم.
بالاخره تصمیم گرفتم با شروط و سخنانی پیشنهادش رو قبول کنم.
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل