زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

 

«هرکه مقدار خویشتن بشناخت
از همه حادثات ایمن گشت »
(1)


خدا، روانشناس عالم
خانمی می گفت:

از شوهرم خوشم نمی‌آمد رفتم مشاوره و از چاله در آمدم و به چاه افتادم. در مشاوره اسیر مشاور شده بودم او هم مثل خودم بود؛ باخداقهر.. خیر سرعمه اش به من ریلکسیشن یاد می داد به من می گفت چشم هایت را ببند به چیزی فکز نکن من زیر چشمی می دیدم که داره سیر من را نگاه می کنه و می بلعدم با نگاه هایش. و در آخر گفت ریلکسیشن به تو جواب نمی‌دهد مجبورم از ماساژ درمانی کمک بگیرم. و شروع کرد به ماساژ دادن من. ابتدا نمی‌فهمیدم که این نوعی نگاه ابزاری به من است نمی‌فهمیدم که این مرد همین کار را با افراد دیگر هم انجام می‌دهد و من فقط برایش یک عروسکم برای بازی و دیگر هیچ.

شیرین‌تراززهر
خانم متدینی در مشاوره تلفنی می‌گفت:

شهوتم زیاد بود به مشاوری رجوع کردم منِ خنگ اول نمی‌دانستم که او داره تیکه بارم می‌کند گفتم‌ شهوتم زیاده گفت مردها می‌میرند برای چنین زنی. و بعد اندامم را می‌خواست برانداز کند اول فکر می‌کردم کار تخصصی است می‌گفت: .... درمانگرم بعد که آدرس خودش را جلویم گذاشت و گفت مجردم. فهمیدم چه کلاهی سرم گذاشته است . واین‌جا بود که الفرار.
نکته کاربردی :‌ برای دریافت مشاوره حتما تا ممکن است از مشاور همجنس خودتان کمک بگیرید در صورت ضرورت از غیرهمجنس باتقوا که مورد اعتماد مردم است مشاوره بگیرید و تا ممکن است مردی با خودتان ببرید. نوع برخورد یک زن محدوده ارتباط نامحرم را مشخص می‌کند برخی از خانم ها ناخودآگاه اجازه شروع به نامحرم می‌دهند.


ایستگاه شادی
مثنوی مجلس ترحیم (طنز)
وقتی این روزها بسیاری از مردم در امر دینشان تحقیق نمی‌کنند و برای آنها عالم و درویش فرقی نمی‌کند خب بعید نیست اتفاق زیر بیفتد با هم بخوانیم:


دوستی از دوستانم در درود
همسرش مرد و عزادارش نمود

تا عزاداری به رسم آن دیار
آبرومندانه گردد برگزار

آگهی در روزنامه درج کرد
ختم جانانه گرفت و خرج کرد
چای و قهوه ، میوه ، سیگار و گلاب
لای خرما مغز گردو بی حساب

تاق شال دست باف فومنی
تکه حلوا لای نان بستنی

منقل اسپند و عود کاشمر
شربت و شربت خوری ، قند و شکر

فرش ابریشم به نقش یا علی

ترمه و جام و قدح یک در میان
گیره ی نقره برای استکان

حجله سیصد چراغ یک تنی
رحل و سی جزء و بلن گوی سونی

بر در و دیوار خانه صد قلم
بیرق و ریسه ، کتیبه با علم

در میان مجلس و ما بین جمع
ده چراغ زنبوری ، پنجاه شمع

قاب کرده وان یکاد و چارقل
نصب کرده در میان تاج گل

باز تا شادان شود در آن جهان
روح آن مرحومه ی خلد آشیان

واعظی با فهم و دانا و بلد
کرد دعوت تا سخنرانی کند

آشنایان قدیمی هرکدام
آمدند از راه یک یک با سلام

اهل فامیل ریا کار و دغل
کاسب و همسایه و اهل محل

دوستان با وفا با تربیت
آمدند از بهر عرض تسلیت

مجلسی با احترام و با شکوه
لیک واعظ غایب و او در ستوه

مجلسی با آن شکوه و احترام
بی سخنرانی نمی گردد تمام

مجلس با آبرو و با وقار
بی سخنرانی بود بی اعتبار

ساعتی بی واعظ و منبر گذشت
عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت

رفت در پس کوچه ها پیدا کند
واعظی تا مدح میت را کند

دید درویشی با عرقچین و عبا
ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا

گفت : ای دستم به دامانت بیا
از غم و غصه رهایم کن ، رها

مجلس ختمی است وعظی مختصر
پول بستان ، آبرویم را بخر

مرد از هول حلیم روغنی
رفت با سر توی دیگ ده منی

آمد و شد در عزایش نوحه خوان
طبق عادت هی چاخان پشت چاخان

بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد
رفت بر منبر سخن آغاز کرد :

او بری بود از بدی و هرزگی
می شناسم من ورا از بچگی

من خودم او را بزرگش کرده ام
کودکی بود و سترگش کرده ام

من نمی گویم چرا رنجور بود
رازها در بین ما مستور بود

وه چه شب های درازی را که من
صبح کردم با وی اندر انجمن

مجلس آرای و سخن پرداز بود
با همه اهل محل دمساز بود

ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم
مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم

او نه تنها بر منش ایثار بود
مطمئنم با شما هم یار بود

ما به او احساس دیرین داشتیم
خاطرات تلخ و شیرین داشتیم

آتشی در این هوای سرد بود
جمله مردان را دوای درد بود

نازنینی رفته است از بین ما
از کجای او بگویم با شما

هر شب جمعه بداد از پیش و پس
بر گدایان نان و خرما و عدس

یاد باد آن شب که خود را باختم
دست را در گردنش انداختم

زیر گوشش نرم کردم زمزمه
درد دل گفتم به او یک عالمه

سر به زانویش نهاده سوختم
چشم در چشمان شوخش دوختم

دست خود را بر سر و گوشم و کشید
از سر رأفت در آغوشم کشید

تا رسید این جا سخن صاحب عزا
بر سر او کوفت با چوب عصا

کی همه نفرین و عصیان و گناه
با عیال خویش کردی اشتباه ؟

تو نپرسیدی ز قبل گفتگو
زن بود لیلی و یا مرد ای عمو ؟

گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد
کف به لب آورده و خاموش شد

جمع گشته گرد او پیر و جوان
آن به این دستور می داد این به آن

آی قنداق آورید و چای داغ
دیگری می گفت : گِل زیر دماغ

این یکی می شست رویش را به آب
آن یکی می گشت دنبال گلاب

این وری نبضش گرفته می شمرد
آن وری بین دو کتفش می فشرد

دکمه های پیرهن را کرده باز
سوی قبله کرده پاها را دراز

ذره ای تربت بمالیدش به کام
باد می زد دیگری او را مدام

مؤمنی دستان خود برده به جیب
زیر لب می خواند هی امّن یجیب

پیرمردی گفت : این آشوب چیست
این بابا جنی شده چیزیش نیست

ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت
من هشل لف لِف تـــُلــُف هوها هلفت

تا طلسم آن ننه مرده شکست
هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست

لب گشود و در سخن شد کم کَمَک
گفت : کو درویش ؟ ای مردم کمک

با طنابی سفت بندیدش به هم
تا حق او را کف دستش نهم

لیک جا تر بچه چون مرغی پرید
شاه بیت ماجرا را بشنوید:

درویش کز این ماجرا آزرده بود
میکروفن را با بلن گو برده بود

شعار این هشدار
امام علی(ع): اَعقَلُ النّاسِ مَن کانَ بِعَیبِهِ بَصیرا وَ عَن عَیبِ غَیرِهِ ضَریرا
(2)
عاقل‏ترین مردم کسى است که به عیب‏هاى خویش بینا و از عیوب دیگران، نابینا باشد


 

 

----------------------------------------

(1)رشید الدین وطواط

(2)غررالحکم، ح 3233