زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

چند روز قبل دم مجتمعی بودم. نگهبان نمی دونست من طلبه ام. به او گفتم. آینه ماشینم را اینجا شکستند. در باک ماشینم را با پیچ گوشی از کار انداختند و نوار روی ماشین را کنده اند. اظهار تأسف کرد و گفت: خارج این طوری نیست و............... بعد از کمی صحبت گفت چند روز قبل رفتم مدرسه علمیه ای با مدیر مدرسه کار داشتم. متوجه شدم طلبه ها خودشون توی این مدرسه قدیمی به بوفه تشکیل داده اند هر کسی چیزی می خواست می رفت و بر می داشت و پولش را توی دخل می انداخت واقعا جو مدرسه با صفا بود و آدم حظ می کرد این چیزها را اونجا می دید. گفتم اینگاری اینجا خارج است.

منبع: نرم افزار حکایات و شوخ طبعی های طلبگی