روزی معاویه در کاخ خود نشسته بود و در حضورش عمروعاص ایستاده ناگهان و بدون مقدمه عمروعاص رو به معاویه کرد و گفت : ای پسر ابوسفیان آیا گمان می کنی که خود علی را شکست داده ای و خلیفه مسلمین شده ای ؟ معاویه گفت ای پسر عاص آیا تو اندیشه ای غیر از این داری؟
عمروعاص گفت مسلما اگر مردم احمق و نادان نبودند عناصر معلوم الحالی چون من و تو نمی توانستند برایشان حکومت کنند.
اکنون خریت و جهالت ایشان (هوادارانت)را به تو ثابت می کنم تا بدانی که بر چه مو جوداتی حکومت می کنی!
هنگام ظهر آنها به مسجد رفتند تا خلیفه(معاویه) نماز بگزارد . بعد از نماز عمروعاص رو به مردم کرد و گفت :ای مردم شام می خواهم حدیثی را برایتان نقل کنم که خود صد در صد بر جعلی و ساختگی بودن آن یقین دارم.
مردم کاملا ساکت شدند و گوش به کلام او دادند ! عمرو عاص گفت: حدیث این است که هر کس بتواند زبان خود را از دهانش بیرون آ ورد و آنرا به نوک بینی اش بزند ، بهشت بر او واجب خواهد شد.
در این هنگام تمام افرادی که در مسجد بودند زبان خود را بیرون آوردند و با سعی و کوشش زیاد آنرا به بینی شان رسانیدند!
عمرو عاص که از نادانی آنها خنده اش گرفته بود سعی می کرد خودش را نگه دارد ، اما با دیدن معاویه که می کوشید زبانش را به بینی اش برساند نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع به خندیدن نمود و برای اینکه اعتبار خود را در بین مردم از دست ندهد از مسجد بیرون رفت .
عصر همان رو ز عمرو عاص معاویه را در کاخ خود ملاقات کرد و به او گفت : بر تو ثابت شد که پیروانت چقدر احمق اند واحمق تر از آنها تو بودی که با وجود اینکه می دانستی این حدیث جعلی است باز سعی می کردی با انجام دادن آن بهشت را بر خود هموار سازی از این رو اطمینان دارم که تو خلیفه احمق ها هستی !
هارون در حالی که از این داستان بهلول خنده اش گرفته بود گفت : راستی ماهم کارهای انجام میدهیم که بی شباهت به اعمال گذشتگانمان نیست ودر نادانی و حماقت از آنها عقب نمی مانیم
ولی قدرت تبلیغات را نباید شوخی گرفت.
چه بسا با همین ترفند برهنگی را نماد تمدن مرد قرار دادند.
راز کچلی
میگفت: کوچیک که بودم بابام من رو کچل میکرد و بد قیافه میشدم به پدرم اعتراض میکردم میگفت تو این کار یه حکمتی هست که بزرگتر که شدی متوجه میشوی. بعد میگفت الان از بابام خیلی تشکر میکنم تازه میفهمم که کچلی چه حصار و دژی برای من بوده است. راز کچلی من را از زبان مولوی بشنوید: مردى کوسه (آن که ریش کامل ندارد) با نوجوانى به مسافرخانه رفتند. شب هنگام که در حیاط مسافرخانه خوابیده بودند، نوجوان متوجه شد که نامردى به او سوء قصد (تجاوز جنسی) دارد. براى پیشگیرى از حادثه ناخوشایند، رفت و تعدادى خشت در اطراف ماتحت خود چید که اگر کسى بخواهد به او نزدیک شود، خشتها به زمین ریخته و سر و صدایش مردم را بیدار کند.
در نیمههاى شب دید کسى آهسته آجرها را از روى هم برداشته و به بیرون مىبرد.
- نوجوان: چه مىکنى؟
- نامرد: آجرها را بر مىدارم.
- نوجوان: چرا بر مىدارى؟
- نامرد: تو چرا مىچینى؟
- نوجوان: من مریض هستم و براى حفاظت از خود اینها را در اطراف خود مىچینم.
- نامرد: اگر مریضى، باید به بیمارستان بروى یا در خانه بمانى، یا به خانه پزشک بروى.
- نوجوان: من هر جا بروم در امان نیستم چون همه جا نامردان خرى چون تو هستند در میان فوج خران هرطرف که مىخواهى بران، در امان نخواهى بود.
پس رو به نامرد کرد و گفت:
- این مرد که در کنار من است نیز همانند من بدون ریش است چرا به سوى او نمىروى؟
- او همانند تو نیست. نمىبینى که بر چانهاش چند مو روییده است؟
- نوجوان: به فکر فرو رفته و با خود مى گوید: سه یا چهار مو بر چانه بهتر از سى خشت بر اطراف شانه است.
امردى و کوسهاى در انجمن ***آمدند و مجمعى بُد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب ***روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زآن عزب خانه نرفتند آن دو کس *** هم به خفتند آن سو از بیم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چارمو***لیک همچون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت *** هم نهاد اندر پس ....و ن بیست خشت
لوطیى دب برد شب در انبُهى***خشتها را نقل کرد آن مشتهى
دست چون بروى زد او از جا بجست***گفت هى تو کیستیای سگ پرست؟
گفت: این سى خشت چون انباشتى؟***گفت توسى خشت چون برداشتى؟
کودک بیمارم و از ضعف خود*** کردم اینجا احتیاط و مرتقد
گفت اگر دارى ز رنجورى تفى*** چون نرفتى جانب دار الشفا؟
یا به خانه یک طبیبى مشفقى***که گشادى از سقامت مغلقى
گفت آخر من کجا دایم شدن***که به هر جا مىروم من ممتحن
چون تو زندیقى پلیدى ملحدى***مى¬برآرد سر به پیشم چون ددى
خانقاهى که بود بهتر مکان***من ندیدم یک دمى دروى امان
خانقه چون این بود بازار عام***چون بود خر گله و دیوان خام
خر کجا ناموس و تقوى از کجا***خرچه داند خشیت و خوف و رجا
عقل باشد ایمنى و عدل جو***برزن و برمرد اما عقل کو
ور گریزم من روم سوى زنان***همچو یوسف افتم اندر افتنان
نه زمردان چاره دارم نه از زنان***چون کنم که نى ازینم نه از آن
بعد از آن کودک به کوسه بنگریست*** گفت او با آن دو مو از غم بریست
فارغ است از خشت و از پیکار خشت***وز چو تو مادر فروش گنگ زشت
بر زنخ سه چارمو بهر نمون***بهتر از سى خشت گرداگرد .....و ن[1]
هشدارها:
برخی از مادران که مسئولیت تربیت فرزندانشان را دارند باید متوجه باشند که کودکانشان را آرایش و پوشش زنانه و تحریک آمیز به آنها نپوشانند. به دو تجربه از مشاوره تلفنیام دقت کنید:
1- مردی 40 ساله که احساس عذاب وجدان شدیدی داشت در تماس تلفنی میگفت: من گیم نت داشتم متأسفانه آلود شدم به ارتباط با برخی از پسران که مثل دختران پوشش داشتند.
2- مادری گریه کنان میگفت: کودکم را باشگاهی گذاشتم بعدا متوجه شدم که مسئولان آن جا به کودکان تجاوز جنسی کرده.
لاتها گاهی عمقی حرف میزنند نمی دونم معنی آن را خودشان میفهمند. برخی از آنها می گویند موی صورت سبیل سپر ..... است. برخی تشویق میکنند که نوجوانشون ریش و سبیل تازه سبز شده را بزنند. نمیدانند که این هم خودش قیافه آنها را تبدیل به قیافه دختران میکنند و نقش حفاظتی را میکاهد. پسر بودن کودک به معنی این نیست که مثل دختر مراقبت نمیخواهد.
منبع: شوخ طبعی های طلبگی، محمدحسین قدیری، در دست چاپ