زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

قلب مادر

 

 

 

داد معشوقه به عاشق پیغام ** که کند مادر تو با من جـــــــنگ

هر کجا بیندم از دور کند ** چهره پر چــین و جــبین پر آژنـگ

با نگاه غضب آلوده زند ** بر دل نـازک من تیــــر خدنــــــگ

از در خانه مرا طرد کند ** همچو سنگ از دهن قلماســنــــــگ

مادرسنگ دلت تا زنده است ** شهد در کام من و توست شرنــگ

نشوم یکدل و یکرنگ تورا ** تا نسازی دل او از خون رنــــــگ

گرتوخواهی به وصالم برسی** بایداین ساعت و بی خوف و درنگ

روی و سینه تنگش بدری ** دل برون آری از آن سینه تنــــگ

گرم و خونین به منش بازآری ** تابرد زآیینه قلبــم زنـــــــگ

عاشق بی خبر ناهنجار** بل نه آن فاسق بی عصمــت و ننــگ

حرمت مادری از یاد ببرد** مست از باده و دیوانـه ز بنـــــــگ

رفت و مادر را افکند به خاک** سینه بدرید و دل آورد بــه چنگ

قصد سر منزل معشوقه نمود** دل مادر به کفش چون نــارنــگ

از قضا خورد دم در به زمین** واندکی رنجه شد او را آرنــــــگ

آن دل گرم که جان داشت هنوز** اوفتاد از کف آن بی فرهنـگ

از زمین باز چو برخاست نمود ** پی برداشتن دل آهنــــــــگ

دید کز آن دل آغشته به خون ** آید آهسته برون این آهــنگ

آه دست پسرم یافت خراش ** وای پای پسرم خورد به سـنگ