زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

 

چون کسی را خار در پایش خلد***پای خود را بر سر زانو  نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش***ور نیابد می­کند بالب ترش

خاردر پا شد چنین دشوار یاب***خار در دل چون بود واده جواب

خار دل را گر بدیدی هر خسی***کی غمان را راه بودی برکسی

کس به زیر دم خر خاری نهد***خر نداند دفع آن بر میجهد

برجهد آن خارو محکم­تر زند***عاقلی باید که خاری برکند

خر زبهردفع خار از سوز درد***جفته می انداخت صد جا زخم کرد

آن حکیم خار چین استاد بود***دست میزد جابه جا می آزمود

گفت دانستم که رنجت چیست زود***در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باشو فارغ و ایمن که من***آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو میخورم تو غم مخر***بر تو من مشفق ترم از صد پدر

وعـده­ هاو لطف ­های آن حکیم***کرد آن رنجور را ایمن زبیم