سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

زندگی ماشینی کاری کرده که از صبح تا شب دنبال یه لقمه نون حلال بدووم و شب به شب خسته و کوفته به خونه برگردم. اون شب وقتی به خانه برگشتم براساس برنامه ای که داشتم قسمتی از وقتم را به دخترم ملیکا و پسرم ایلیا اختصاص داده بودم. هنوز گرد هم ننشسته بودیم که برق، بدون سابقه قبلی، رفت. حلقه وار دور هم نشستم و ایلیا، چراغ گوشی همراهش را روشن کرد. نور گوشی حلقة نشست ما را تنگ تر و صمیمی تر کرده بود. اگر چه از برق رفتن ناراحت شده بودم، ولی بچه ها چون می دیدند احتمالا زمان بیشتر دور هم خواهیم بود، شادتر بودند. ملیکا که حسابی بابایی بود با خواهش و اصرار گفت: باباجون دلم می خواد تو این تاریکی ما رو مهمون یکی از خاطرات ایام کودکی تون کنین. راستش برای من انتخاب ناب ترین خاطره زندگی ام زیاد سخت نبود چون اون خاطره را هر روز مرور می کردم و شده بود جزی از زندگی ام. رو کردم به فرزندانم و گفتم: خب یه شرطی داره و اون این که این خاطره را به عنوان هدیه ای معنوی از من قبول کنن و تو زندگی به کار ببرن؟ با تأیید اونا شروع کردم به تعریف ماندگارترین خاطره زندگیم خاطره ای که بی اختیار گاهی آسمون چهره ام را با نم نم اشکم بارونی می کرد:
وقتی کوچیک بودم کمی شیطون بودم یه چیزی تو مایه های داداشت ایلیا، البته کمی رقیق تر. مادرم -خدا رحمتش کنه-یه صندوقچه قدیمی داشت که طلاها، چیزهای قیمتی و عتیقه اش را توش نگه می داشت. دلم لک می زد خودم را به اون صندوقچه که یادگاری مادربزرگم بود، برسونم و داخل اون را ببینم. مادرم همیشه اون را از دسترسم دور می کرد و من بیشتر حساس می شدم که سر در بیاورم که داخل اون چیه؟گاهی هم مادرم وقتی می دید من خیلی اصرار دارم داخل اون را ببینم آن را می آورد و یکی یکی وسایلش را بیرون می آورد و نشان می داد. از بین همه اونا چشمم یک تسبیح سنگی و قیمتی را گرفته بود. همیشه از مامانم می خواستم که اون را به من بدهد. مادرم نیز می گفت: این یه تسبیح عادی نیست؛ چون هم یادگار مادر بزرگ است که از کربلا آورده و دیگر این که از سنگ های بسیار کم یاب و قیمتی است و می ترسد که پاره شود و مهره هایش گم و گور شود. راستش وقتی مامانم باهام حرف می زد که نباید آن را برای خودم بردارم راضی می شدم، ولی بعد از مدتی دوباره وسوسه می شدم خودم را به اون برسونم و برش دارم.
بزرگ تر شده بودم و دبیرستانی. یک سال ایام عید، موقع خونه تکونی، وقتی از مدرسه برگشتم، صندوقچه را کف اتاق دیدم. مادرم به شدت مشغول غبارروبی و گردگیری بود. کمی دور و بر صندوقچه پرسه زدم تا این که وقتی مامانم برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت خودم را به اون رسوندم و سریع از بین همه اونا تسبیح را برداشتم داشتم به بقیه وسائل و چند چیز عتیقه نگاه می کردم که متوجه صدای مامانم شدم: سعید سعیدجان
صدا نزدیک تر و نزدیک تر می شد من که نمی خواستم مادرم بفهمه که بدون اجازش سر صندوقچه رفته ام با عجله در صندوقچه را بستم. مامانم که وارد اتاق شد، برای رد گم کنی، وانمود کردنم که دارم تو کیف مدرسه ام دنبال چیزی می گردم. ای داد بی داد. یادم رفته بود که تسبیح را داخل صندوقچه بگذارم وقتی مامانم رسید به من گفت: معلومه حواست کجاس؟ یه ساعته دارم صدات می زنم. تسبیح را داخل کیف انداختم و در کیف را بستم و با لکنت گفتم: ب با با من بودین؟ مامان خندید و گفت پ نه پ. با دیوار بودم. پسر حواست کجاس؟ پاشو، پاشو که نون نداریم و برا شام چیزی نپختم جنگی خودت را به نونوایی بروسون و...هنوز صحبت مامان تموم نشده بود که بلند شدم و با لبخند گفتم: شما جون بخواه کی یه که بده. مامان با دستة جارویی که دستش بود با شوخی کمی دنبالم دوید و من در حالی که می خندیدم با او خداحافظی کردم و از منزل خارج شدم.
چند روز از آن ماجرا گذشت. یک روز ساعت ورزش دوستم، مهدی، از من اجازه گرفت که قبل از بازی ساعتش را داخل کیفم بگذارد. وقتی سر کیفم رفت، صدای او توجه همکلاسی ها را به خود جلب کرد: اُه اُه اُه
بچه ها اینجا رو نگاه کنین. چه تسبیح مشتیِ باحالی. با ناراحتی خودم را به مهدی رسوندم: کی به تو گفت که اون را برش داری؟ بدش به من یاالله زودباش. مهدی با شیطنت گفت: خب باشه بابا نمیخوام که بخورمش نگاهش می کنم بعدشم اگه نخواستی بهم هدیه بدی مجبوری به زور بهم یادگاری بدی.
یالله بدش به من این امانته از من نیست. مهدی که دید من می خوام با زور ازش بگیریم آن را برای دوستش جواد پرت کرد. بین مهدی و جواد می دویم تا تسبیح را بگیرم بالاخره وقتی مهدی پرت کرد من و جواد آن را گرفتیم. جواد بکش و من بکش. جواد دلش نسوخته بود تنها فکرش این بود که یه جوری از دستم بیرون بکشه و من نگران که نکنه پاره بشه تا این که اتفاقی که نبایست می افتاد، افتاد. بند تسبیح پاره شد و مهره ها پخش و پراکنده شدند. با بغض و صدای بلند و گرفته و در حالی که اشکم جاری شده داد زدم همین رو می خواستید؟ جواد و مهدی سرجاشون میخکوب شدند. بچه ها کمک دادن یکی یکی مهره ها را جمع کردند ولی چندتا از آن مهر ه ها پیدا نشدند.
اشک از ناودن چشمام سرازیر شد. رو کردم به اون دو تا و گفتم: جواب مامانم رو چی بدم. بی اختیار از شدت نارحتی به سمت سعید رفتم. یقیه او را محکم گرفتم و او را به دیوار چسباندم. بچه ها با خواهش خواستند من را از او جدا کردند که نشد. با سر و صدایی که به پا شده بود مسئول پرورشی و دبیر ورزش خودشان را به رختکن رساندند.
تو اتاق دبیر پرورشی داستان را با بغض و ناراحتی برای آنها تعریف کردم. او با صبر و حوصله سخنانم را شنید و با من همدلی کرد. اون روز، تا آخرین ساعت درسی، ذهنم درگیر این ماجرا بود و این که چگونه به مادرم اون حقیقت تلخ را بگم. زنگ که خورد به سمت منزل حرکت کردم به منزل که رسیدم نمی تونستم تو چشمان مامان نگاه کنم خودم را ازش پنهون می کردم. به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم و ملافه را روی سرم کشیدم نه می تونستم بخوابم و نه بلند شوم. درگیر افکار پریشانم بودم که صدایی شنیدم: کاریه که شده. پاشو، پاشو یه چایی با هم بخوریم... دبیر پرورشی که من رو ناراحت دیده بود به منزل تماس گرفته بود و با مادرم صحبت کرده بود.

فردای آن روز وقتی به مدرسه رفتم به اتاق حاج آقای مسعودی رفتم تا هم ازش تشکر کنم و هم تسبیح رو بگیرم. حاج آقا با گرمی ازم استقبال کرد. یه ساعتی با حاج آقا بودم. خیلی با هم صحبت کردیم. الان حضور ذهن ندارم که درباره چه مسائلی صحبت کردیم اما یه چیزی تو ذهنم حک شده و اون مثالی بود که حاج آقا زد:
سعید جان به کشاورزی گفتن به نظر تو این دنیا خالقی هم داره؟ گفت: «شکی توش نیست. یه هندونه بزرگی که من می کارم بیش از یه پارچ آب داره نشت هم نداره کی این هندونه رو تو بیابون. این طوری آب بندی کرده که تا به دست مشتری می رسد و وقت مصرف می شود، آب هندوانه، بیرون نمی رود و نشت نمی کند؟ در حالی که آب بندی کردن در سقف و حوض و..خیلی کار سختیه».
حاج آقا تسبیح را از کشوی میزش بیرون آورد و گفت: سعید جان این تسبیح شما، بگیر و سالم به دست مادرتان برسون. ما در دنیا مسافریم، وقت مان گران قیمت تر از طلا و سنگ های قیمتی این تسبیح است. باید نخ محکم قرآن و اهل بیت را برای زندگی مان انتخاب کنیم. تک تک کارهای ما وقتی با نیت خدایی لعاب بخورد مانند مهره های قیمتی تسبیح تان ارزش و بها پیدا می کند. مجموعه این مهره ها در کنار هم با آن بند محکم، ما را لحظه به لحظه به بهشت آرامش و جنّت قرب خدا نزدیک می کند. همین طور که بند تسبیح از یک جا شروع و به همان جا ختم می شود. ما هم از خداییم و به سوی او باز می گردیم. تک تک فعالیت های روزمرة ما وقتی جا خود قرار می گیرد که به سمت و سوی مقصد نهایی باشد، جایی که بخواهیم یا نخواهیم مسیرمان همان است. وقتی ما بنده نافرمانی هستیم در واقع خودمان را از مسیر اصلی دور می کنیم یعنی برای تسبیح هدف مان بند، بندگی را انتخاب نمی کنیم و هر بندی را که انتخاب کنیم، پوسیده و پاره شدنی است. ما چون از خداییم، فقط با یاد و ذکر او آرام می شویم. هر کاری که در مسیر رضایت خدا نباشد ارزشش به اندازه خر مهره است نه مهره های قیمتی. کسی که همه کارهایش به سمت خداست آرامشش بیشتر است او برای مردم هم جذابیت دارد چون آنها رفتارش را راحت می توانند تفسیر کنند و رفتار مبهم و چند پهلو ندارد. باید مراقب باشیم برخی چیزها بندِ بندگی را پاره می کند مانند: بی نماز یا کاهل نمازی، ناسپاسی، ریا، همنشینی با افراد منفی، و..برخی از چیزها این بند را محکم می کنند مانند: توسل، راز و نیاز، نماز اول وقت، شکر نعمت، همنشینی با افراد مثبت و...
افرادی که بی دین هستند یا آنهایی که باورهای دینی محکمی ندارند ممکن است با خوش گذرانی، مواد روان گردان و... برای خود شادی های آنی فراهم کنند ولی خیلی زود ابر غم بر آسما دلشان سایه سیاهش را می گستراند. آنها در واقع تسبیح هدف شان بند سستی دارد زود پاره می شود و مهره های قیمتی وقت شان گم می شود. این افراد همیشه ذهنشان پریشان است از زندگی لذت نمی برند و رفتارشان برای دیگران قابل تفسیر نیست به همین دلیل اعتبار و محبوبیت اجتماعی ندارند.
فردا وقتی از کار برگشتم و دیدم که ایلیا و ملیکا این خاطره را با عنوان «تسبیح هدف» به شکل پاورپوینت درآورده و صدای ضبط شده من را در حال خاطره گویی به آن ضمیمه کرده اند غافل گیر شدم و تو پوست خودم نمی گنجیدم. [ 1 ]
پی نوشت ها:
-------------------------------------------------
1. ماهنامه فرهنگی اجتماعی و آموزشی قدر، محمدحسین قدیری، ش61، اسفند سال92.

 


هدف هدفهایی که مشخص می کنید باید دارای شرایط زیر باشد:

1-کاملاً مشخص و تعریف شده باشد(Specific)
2- قابل سنجش و اندازه گیری باشد( Measurable)
3- دست یافتنی باشد. Acheivable) )
4- واقعی باشد. Realistic) )
5- به موقع و به هنگام باشد.(Timely)
نکته: 5 شرط فوق به مدل SMART معروف است.


6- بیان قاطع و محکم اهداف.
7- نوشتن اهداف (دفترچه محرمانه هدف گذاری).
8- مشخص کردن ایستگاه های بین راه.
9- تعیین موضوعات و ابعاد هدف.
10- شناخت صحیح از هدف و در نظر گرفتن تناسبات روحی و روانی.
11- در نظر گرفتن استعدادها.
12- توجه صحیح به اولویت ها و اهمیت.
13- تناسب به رسالت ها و ارزش ها.
14- ریز کردن اهداف کلی تر به اهداف ریز تر و دقیق تر.
15- بدون تکیه زدن بر امکانات برونی از امکانات بیرون می توان استفاده کرد، اما نباید به آن تکیه نمود.