سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

با موافقت پدر و مادرم راهی روستا شدیم.علی آباد برخلاف شهر، آب خیلی گوارا و هوای دلپذیری داشت. فصل میوه های تابستانی بود. هر روز با تشویق پدربزرگ، یه سبد از میوه های باغش رو می چیدم و بعد می آمدیم روی تخت کنار حوض می نشستیم و فواره حوض رو باز می کردیم و با شنیدن صدای دلنشین ریزش آب، اول چایی می نوشیدیم و بعد هم میوه می خوردیم.
یه روز روی تخت نشسته بودیم و با هم هندونه می خوردیم که متوجه شدم گوسفندی داره آشغال ها و زباله رو می خوره. با تعجب پرسیدم: مگه گوسفندا هم آشغال می خورن؟!   پدربزرگ کمی از پوست هندونه ها رو خرد کرد و توی بشقابی ریخت و به من گفت: دستت درد نکنه، شرمنده که بهت زحمت می دم. پاشو، پاشو اینا رو بذار پیش اون زبون بسته.   گوسفند با حرص و ولع پوست ها رو می خورد. پدربزرگ با صدای بلند گفت: غذای اون زبون بسته آشغال و پلاستیک نیست، حیوونکی از شدت گشنگیه که اینا رو می خوره.   دستام رو تو حوض آب شستم. خواستم بشینم که پدربزرگ با اشاره بهم فهموند که میخواد کمکش کنم تا بهتر بتونه لب تخت بشینه و به پشتی لم بده.
بعد که جاش قُلا شد، عصاش رو تو دست گرفت و با اون، علف های هرز تو باغچه کنارمون رو به من نشون داد و گفت: چند روز نتونستم کار کنم، گوسفندان و مرغ ها آشغال می خورن و علف های هرز همه جای باغچه رو گرفتن و راه نفس ریحان ها و تره ها رو بستن.


از ناراحتی، چین و چروک های پیشانیش بیشتر خودنمایی می کردن. من که نمی خواستم او رو در این حالت ببینم، بهش گفتم: من بلد نیستم چه کار کنم ولی بهم بگید، تو روخدا تعارف نکنید، من تا پای شما خوب بشه کمکتون می کنم.   پدربزرگ با همون حالت گرفته خودش به من نگاه کرد و با زورکی لبخندی زد و گفت: راستش بابا جون! اوضاع و شرایط خونه ام به هم ریخته، اما من بیشتر از اینکه نگران ریحان ها و باغ و این زبون بسته ها باشم، نگران روحیه توام. خونه تون که بودم، دیدم چطوری تو هم از بیکاری داشتی پژمرده می شدی. خیلی خوبه که من نوه گلی مثل تو دارم، ولی نمی ذارم برگ های امیدت پلاسیده شن و شاخه های روانت خشکیده. باباجون! ما قدیمی ها می گیم کار جوهر مرده، بی حرکتی و بیکاری، منبع بیماری و مردگی است و کار سرمایه زندگی. راحت طلبی اولش لذت بخش ولی کارمون باید مثل شاهنامه باشه که عاقبتش هم خوش باشه. درسته که کار بدن، ما رو خسته می کنه و ما رو به زحمت می اندازه، ولی خواب شیرین به ما هدیه میده و طعم خوردنی ها رو در کام ما لذت بخش می کنه و روح و روان مون سالم می مونه.


میگن یه روز پیامبر(ص) با چند تا از یارانش از جایی می گذشتند، یه جوونی رو دیدند بیکاره، از کنارش گذشتند و تحویلش نگرفتن. موقع برگشتن از کنار همون جوون عبور کردند. پیامبر با گرمی باهاش برخورد کردن. از پیامبر پرسیدند: چی شد چند لحظه قبل باهاش سرد برخورد کردید ولی الان این گونه؟!   فرمودند: چون اون موقع بیکار بود ولی الان داشت با سوکی زمین رو می خراشید.

 

ادامه داره...